دراز کشیدم روی تختم. خانه تاریک است. قدیمها فکر میکردم که جمعه، جمعه است. امروزها فکر میکنم همه روزهای هفته، گاه جمعهاند. در این میان جمعه، جمعه واقعیتری است که خودش را جلوی چشمت کش و قوس میدهد و کش میآید. جور عجیبی است. حالا اینکه ما شرقیها هم کمی فیلمیم و میل به تراژدیسازی داریم، بماند.
فکر کردم این آلبوم* هم برای کسانی که جمعه میشوند گاه، در جمعه گیر میکنند و جمعه در آنها میماند.فکر کردم بگویم که کوزهبهسرها** هستند همچنان، آن گوشهکنارها، کافی است سرت را بلند کنی و ببینی که دارند رد میشوند.
نظری داده نشده است